سيداميرعليسيداميرعلي، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

امیر علی عزيز دل مامان و بابا

بيست و سه ماهگي عشقم

سلام عزيز دلم اول از همه بيست و سومين ماه زندگيت رو با چند روز تاخير بهت تبريگ ميگم عشقم ديگه چيزي به تولد 2 سالگيت نمونده گلم دارم واسه اون روز لحظه شماري ميكنم عزيزدلم هر روزي كه ميگذره و تو رشد ميكني و بزرگتر ميشي  عشق من هم نسبت به تو بيشتر و بيشتر ميشه چند روز پيش با مادرجون رفتيم حرم امام رضا(ع) با وجود اينكه تو مشهد زندگي ميكنيم و  محل كار بابايي هم تو حرم هست اما متاسفانه خيلي كم ميتونم ببرمت حرم بالاخره توفيق حاصل شد و ما عازم شديم شما قند عسلم كه تا تونستي شيطوني كردي توي محوطه چشمت به حوض آب افتاد يه راست رفتي سراغ شيرآب   ...
15 ارديبهشت 1392

پيشرفت ها و شيطنت هاي قندعسلم

عزيزدل ماماني يه پيشرفتي كردي كه از يه طرف خوشحالم و از طرفي نگران.... خوشحاليم به اين خاطر كه قدت بلند شده و دستاي كوچولوت به دستگيره در ميرسه و ميتوني در رو  خودت باز كني وقتي براي اولين بار اين كار رو كردي خيلي ذوق زده شدم و خدا رو شكر كردم كه شاهد بزرگ شدن عزيز دلم هستم....   اما نگرانيم از اين بابت كه ديگه بايد خيلي حواسم بهت باشه تا مبادا دور از چشم من در رو باز كني و بري سمت پله ها .... آخه قندعسلم ميترسم خدايي نكرده از پله ها بيفتي اينم قندعسلم كه دستش به دستگیره در ميرسه ...
31 فروردين 1392

عكسهاي عيد 92 + سيزده بدر

تمام عيد امسال رو من و شما گل پسرم خونه مامان جون (مامان من) بوديم چون مادر جون و پدر جون و عموها رفتند شمال و بابايي هم كه طفلي همش سر كار بود و من هم واسه اينكه شما قندعسلم تو خونه تنهايي حوصله ات سر نشه بردمت اونجا و كلي عيد ديدني رفتيم و خوش گذشت. عزيزم هر جا ميرفتيم ميگفتي : عيد شما مبارك       دمب شما سه چارك فصل گل و سنوبرِ          عيدي ما يادت نره قربونت بشم اينقدر شيرين زبون شدي كه همه واسه ي ديدنت لحظه شماري ميكنن. وقتي ميخوام ببرمت بيرون ازت مي پرسم...
18 فروردين 1392

عكسهاي آتليه

در آستانه سال نو بالاخره من فرصت كردم برم آتليه و عكسهات رو بگيرم عشقم   اميدوارم سال جديد سالي پر از شادكامي و سلامتي و پيروزي براي همه باشه و هر كس هر آرزويي داره بهش برسه آمين                  فدات بشم عزيزم     عيدت مبارك عشقم ...
30 اسفند 1391

تولد مليكا جون

روز جمعه تولد مليكا جون (برادرزاده ماماني) بود با هم رفتيم كلي خوش گذشت موقع باز كردن كادوها با دقت نگاه مي كردي و يه عروسك مورچه كه اندازش از خودت بزرگتر بود رو برداشتي گذاشتي پيش من خيلي بانمك شده بودي تا ماماني مي خواست ناناي كنه شما مثل مامور ايستاده بودي و گريه ميكردي تا مبادا ماماني دست از پا خطا كنه قربون اون غيرتت بشم عشقم مليكا جون تولدت مبارك امروز هم من و شما  مادرجون رفتيم بازار و مادرجون عيدي براي شما يه كفش خوشجل خريد دستشون درد نكنه   مليكا جون و قندعسل   &...
27 اسفند 1391

روز برفي

          روز پنجشنبه يه برف غافلگيركننده اومد كه مجبور شديم           از تصميمون براي رفتن به خونه مامان جون صرف نظر كنيم               من هم چند تا عكس تو حياط ازت گرفتم گلم                                                          ...
19 اسفند 1391

عكس هاي مسافرت

                      عكسهاي مسافرت در ادامه مطلب                                                           قندعسل در خونه پدرجون(پدربابايي) در شمال                                 ...
18 اسفند 1391

مسافرت

عسل ماماني فردا قراره من و شما و بابايي و عموحميد بريم شمال     البته مسافرتمون بيشتر جنبه كاري داره ولي در كنارش مي تونيم           فاميل هاي بابايي رو هم ببينيم     اميدوارم كه خوش بگذره بهمون                             فعلا باي تا بعد از مسافرت                           ...
11 اسفند 1391

پيكاسو

عزيز دلم ياد گرفتي ميگي : خودار (خودكار) بده نقاشي بكشم منم بهت يه خودكار و دفتر دادم تا نقاشي بكشي اولش اين رو كشيدي                                                            ولي بعد خسته شدي و شروع كردي نقاشي كشيدن روي پاي كوچولوت                   ...
8 اسفند 1391