سيداميرعليسيداميرعلي، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

امیر علی عزيز دل مامان و بابا

سلام

 

 

 سلام من اميرعلي هستم به وبلاگ من خوش آمديد

خوشحال می شم برام نظر بذارید.

 


 

عکسهای باقیمانده از تابستان

سلام عشقم گل پسرم چند روز پیش یه سر بردمت مهدکودک می خواستم ببینم عکس العملت چیه و آیا علاقه ای به این جور جاها داری یا نه؟؟؟!!! که خوب خدا رو شکر خلی دوست داشتی و به زور آوردمت بیرون من هم با بابایی مشورت کردم و  تصمیم بر این شد که اسمت رو مهدقرآن بنویسم از اونجایی که مهدکودک هر روز کلاس دارن و ساعتهاش هم زیاده ما مهدقرآن رو انتخاب کردیم که دو روز در هفته است و شما خسته نمیشی قراره از 15 مهر کلاسهات شروع بشه به امید خدا الان که سوره توحید رو حفظی انشالله بقیه ی سوره ها رو هم به زودی یاد بگیری عزیزم یه شب خوب با بابایی رفتیم باغ گلها جای بسیار زیبایی بود ...
8 مهر 1393

اومدم با کلی عکس

سلام نفسم مثل همیشه دیر اومدم ولی با دست پر اومدم اول بگم که چند ماهی هست که بعضی از رنگها  (سیاه سفید سبز قرمز زرد نارنجی آبی) رو خوب بلدی خیلی خیلی شیرین زبونی میکنی مثلا وقتی یه چیزی ازم میخوای و من به حرفت گوش نمیدم میای بوسم میکنی و میگی: مامانی من تو رو خیلی دوست دارم از ادبت بگم که وقتی چیزی میخوای از کلمه لطفا استفاده میکنی اعداد رو تا 14 بلدی بشمری  کلمه های انگلیسی که یاد گرفتی : ماهی : فیش سلام : هلو خداحافظ : گودبای سیب : اپل پرتقال : ارنج   حالا بریم سراغ عکسها یه شب که سه تایی رفتیم سرزمین عجایب و شما حسابی بازی کردی ...
29 مرداد 1393

سه سالگیت مبارک نفسم

عزیز دلم تولد سه سالگیت مبارک    انشاالله 130 ساله بشی قربونت بشم نفسم خدا رو هزاران هزار مرتبه شکر میکنم که سه سال پیش هدیه ی با ارزشی چون تو به ما داد که زندگیمون رو شیرین و شیرینتر کرد و باز هم خدا رو شاکرم که به من و همسری لیاقت  مادر و پدر شدن عطا فرمود عزیزدلم میخوام بدونی که منو بابایی شما رو عاشقانه دوست داریم و از ته دل آرزو میکنیم وقتی بزرگ شدی به مدارج عالی برسی و باعث افتخار ما بشی بزرگترین آرزوی ما خوشبختی و عاقبت به خیری شماست نفسم  چون روز تولد شما قراره بریم مسافرت (شمال) نمیتونم واست جشن بگیرم ولی شاید وقتی از مسافرت برگشتیم  ...
11 خرداد 1393

اتفاقات اخیر+دومین کوتاهی مو

سلام عزیز دلم در تاریخ جمعه 19 اردیبهشت عروسی مژگان جون(خواهرزاده من) بود که شما خیلی خیلی آقا بودی و اصلا گریه نکردی آخه قبلا هر عروسی که میرفتیم به محض اینکه آهنگ و رقص شروع میشد شما گریه میردی ولی خدا رو شکر ایندفه اصلا اذیت نکردی و حسابی بهمون خوش گذشت قربونت بشم که آقا شدی مامانی جمعه 26 اردیبهشت با عمو مهدی (پسرداییم)و خانومش خاله سمیه و عمو احسان(دوست بابایی) و خانومش خاله ریحاله و نی نی شون که چند ماهه است رفتیم بیرون شهر .اونجا شما یه دوست پیدا کردی (البته دختر بود ) و باهاش بازی میکردی. یه کار جالبی که میکردی این بود که چون زمین اونجا شیب بود میرفتی بالا و با سرعت از سراشیبی ...
9 خرداد 1393

سال جدید+یه خبر خیلی خوب

سلام عزیز مامانی در ابتدا سال 93 رو با تاخیر تبریک میگم عید امسال هم مثل گذشته به دلیل شمال رفتن خونواده بابایی منو شما گل پسرم مجبور شدیم بابایی رو تنها بذاریم بریم خونه مامان جون آخه بابایی طفلی مجبور تو عید هم بره سرکار ولی به ما که خیلی خوش گذشت شما هم تا تونستی شیطونی کردی و اما خبر خیلی خوب . . . بالاخره موفق شدم  در تاریخ 93/1/25 شما قندعسل رو از پوشک بگیرم البته اینو هم بگم که خیلی به سختی تونستم چون شما اصلا همکاری نمیکردی و با گریه مقاومت میکردی و میگفتی :پوشک ببند توی دستشویی رو با استیکرهای باب اسفنجی و بن تن که دوست داری و گل و عروسک تزئین ک...
13 ارديبهشت 1393

شیرین زبون من

سلام نفسم عزیز دلم هر چی بزرگ تر میشی شیرین زبونیها و همینطور شیطنتهات بیشتر میشه چند وقت پیش که خونه مامان جون بودیم شما مشغول بازی بودی که یه دفعه اومدی کنارم و برای اولین بار بهم گفتی : من خیلی دوست دارم الهههههی که فدات شم با شنیدن این جمله انگار که همه دنیا رو بهم دان خیلی خیلی ذوق زده شدم وقتی منو صدا میزنی .... :مامان :بله :نگو بله بگو جان : و دوباره میگی:مامان :جان قبلا وقتی نماز میخوندم گریه میکردی و میگفتی نماز نخون ولی الان دیگه گریه نمیکنی فقط سریع میای و مهر منو برمیداری و خودت  نماز  میخونی .. ولی ازون جایی که من زرگتر از...
23 اسفند 1392

عکسهای شب یلدا

سلاااااااااااام نفسم یلدا مباررررررررررررررررررررررک شب یلدا رفتیم طبقه بالا خونه پدرجون (پدر بابایی) حسابی خوردیم و خیلی خوش گذشت عکسها در ادامه مطلب     اینم سفره شب یلدا   اندر هنرهای مامانی   و یکی دیگه فدات بشم که عاشق هندونه ای  عجب هندونه شیرینی قربون هندونه خوردنت بشم من ای جونم داری تخمه میشکنی اینم روز بعد از یلدا خونه دایی من ... یک ساعت داشتی با این نردبون دکوری بازی میکردی ...
3 دی 1392

30 ماهگی قندعسلم

سلام قندعسلم روز سه شنبه 92/9/12 30 ماه از اومدنت به جمع ما گذشت نفس مامانی 30 ماهگیت مبارک تو این 30 ماهی که وارد دنیای ما شدی زندگی ما رو شیرین تر و قشنگتر کردی عزیزدلم انشالله 130 ساله بشی گلم یه جشن کوچولو هم واسه عزیزدلم گرفتم آخ جون کیک بذار بخورم ببینم چه مزه ایه خودم پختم...ببین چه مامان هنرمندی داری و اما یه خبر دیگه قندعسلم در تاریخ 92/8/28 شما رو از پستونک (به قول خودت پسکونت) گرفتم الهی بمیرم برات تا یکی دو هفته هی میگفتی پستونکم کوش منم سر پستونکت رو قیچی کرده بودم و بهت میگفتم پیشی بی ادب اومده سر پستونکت رو کنده...
27 آذر 1392

بالاخره اومدم...

  سلام نفسم      روزهاي خوب وگرم تابستان هم به پايان رسيد پاییز امسال برای شما گل پسرم با بيماري آغاز شد شب اول مهر بود که نمیدونم چرا یه دفعه حالت بهم خورد و مدام بالا میاوردی بابایی شب کار بود و اونشب خونه نبود به خاطر همین با مادرجون سریع بردیمت بیمارستان دکتر برات سرم و آمپول تجویز کرد.الهی فدات بشم برای اولین بار تو زندگیت زیر سرم رفتی انشاالله دیگه هیچ وقت مریض نشی گلم وقتی که سرم رو برات وصل میکردن با دقت نگاه میکردی که ببینی دارن چکار میکنن همش به من میگفتی: خوب شدم دیگه بریم خونه قول میدم اوق نزنم با این حرفات نمیدونستم بخندم یا گریه کنم عزیز دلم ...
18 مهر 1392