سيداميرعليسيداميرعلي، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

امیر علی عزيز دل مامان و بابا

پسمل شيطون بلا

چند روز پيش بابايي كه از سر كار اومد لباسهاشو از دسته صندلي آويز كرد من كه تو آشپزخونه بودم وقتي اومدم ديدم قندعسل كمربند بابايي رو از شلوارش در آورده و داره دوره خودش ميپيچه خيلي برام جالب بود فورا بابايي رو صدا زدم و كلي با هم خنديديم به اين پسمل شيطون بلا       ...
14 آذر 1391

هجده ماهگي شازده كوچولو

 عزيز دلم ديروز هجده ماهه شدي مباركت باشه قربونت بشم عشقم    من و مادرجون برديمت بهداشت تا واكسنت رو بزنيم اما چون دير رفتيم ساعت 12.30 بود گفتند واكسن تموم شده و بايد چهارشنبه بيايد ما هم از فرصت استفاده كرديم و شازده كوچولو رو برديم پارك. تا چشمت به تاب ها افتاد شروع كردي به خوندن تاب تاب عباسي خدا منو نندازي كه البته همشو ياد گرفتي و خودت مي خوني اينم چند تا عكس از تو پارك        ...
13 آذر 1391

پيشرفتهاي فوق العاده گل پسري

عزيز ماماني تو اين مدت خيلي پيشرفت كرده كه اگه بخوام همش رو بنويسم يه كتاب ميشه فقط اين رو بگم كه اميرعلي مثل يه طوطي شده هرچي ما ميگيم اون تكرار ميكنه البته با همون زبون بچگانش قربونش بشم خيلي خيلي شيرين شده خيلي خوب مي تونه منظورش رو به ما بفهمونه چند نمونه از كلماتي كه بلده رو مينويسم  مثل بده :بده                    بگي : بگير                     نخوام:نمي خوام                خوردي :بخورم       &...
9 آذر 1391

گردش

ديشب من و گل پسر وبابايي به همراه چند تا از دوستامون رفتيم طرقبه.قندعسل ماماني خيلي خوشحال بود وقتي ازش ميپرسيدم كجا بريم ميگفت دد. پسرم كلي شيرين زبوني كرد الهي كه فداش بشم.موقع شام ازش پرسيدم چي مي خواي گفت دوخ يعني دوغ و يه شيشه دوغ رو كامل خورد ولي غذافقط يه تيكه كوچيك كباب خورد. در پايين چند تا از عكسهاي گل پسري كه مربوط به قبل ميشه رو ميذارم  نفس ماماني خيلي انگور دوست داره و به انگور ميگه گونگا   اميرعلي و بابايي در هتل سحاب ...
24 آبان 1391

بيماري

قند عسل ماماني چند روزي مريض شده بود خيلي نگران بودم آخه تا حالا سابقه نداشت اينجوري تب كنه اول كه تب كرد بردمش دكتر گفت سرماخوردگيه ودارو داد بعد از سه روزتبش قطع شد ولي بدنش دونه هاي ريز قرمز زد دوباره برديمش دكتر گفت گل افشانه اين بيماري به اين صورت كه سه روز تب ميكنه بعد از سه روز دونه ميزنه و خوب ميشه همين طور هم شد خدا رو شكر كه الان حال گل پسرم خوب شده و ديگه آثاري از بيماري نداره انشاالله هيچ وقت بچه اي مريض نشه 
23 آبان 1391

با تاخير

سلام گلم  ببخشيد كه بعد از يه تاخير طولاني ميام.تو اين مدت اتفاقات زيادي افتاد اينكه چند روزي رفتيم شمال ديدن فاميلهاي بابايي البته خود بابايي به خاطر كارش نتونست با ما بياد ما به همراه مادر جون و پدر جون و عمو حميد رفتيم.اونجا برات تازگي داشت و خيلي ذوق زده شده بودي.وقتي براي اولين بار پنكه سقفي ديدي با خوشحالي نگاه مي كردي و مي چرخيدي الهي فدات بشم كه كاملا متوجه شده بودي كه يه جاي جديد اومدي و همه چيز برات تازگي داشت و هي ذوق ميكردي .عكسهاي مسافرت رو بعدا ميزارم. خبر ديگه اينكه من (ماماني) تو آزمون تو شهري (راهنمايي و رانندگي)قبول شدم  و به زودي گواهينامه ام مياد. و اما خبر خيلي مهم اينكه بالاخره چند تا ديگه از مروار...
24 مهر 1391

مهموني

ديشب من و بابايي و گل پسري رفتيم خونه  آقا احسان و ريحانه جون كه البته آقا مهدي (پسر داييم)و سميه جون هم اونجا بودند خيلي خوش گذشت قند عسلي اولش آروم تو بغل من نشسته بود ولي بعد كه يخش باز شد شروع كرد شيطوني كردن ولي در كل پسمل خوبي بود قربونش بشم شب موقع برگشت تو ماشين خوابش برد ...
31 مرداد 1391

مريضي قند عسل

روز دوشنبه خونه خاله جون افطاري دعوت بوديم پسر طلا هم تا مي تونست بازي و شيطوني كرد خيلي خوش گذشت قرار بود آخر شب پدر جون و مادر جون بين دنبالمون كه بريم خونه (آخه اين چند روز خونه مامان جون بوديم) شب كه برگشيم خونه اميرعلي حالش بهم خورد و تا فردا هر چي مي خورد بالا مياورد من كه خيلي ترسيده بودم به بابايي گفتم بريم دكتر.تشخيص دكتر يه سرماخوردگي ساده بود .خدارو شكر همون شب حالش خوب شد وگر نه من از نگراني مي مردم.الهي فداي پسملي خودم بشم انشااله هيچ وقت هيچ بچه اي مرض نشه ...
25 مرداد 1391