بالاخره اومدم...
سلام نفسم
روزهاي خوب وگرم تابستان هم به پايان رسيد پاییز امسال
برای شما گل پسرم با بيماري آغاز شد
شب اول مهر بود که نمیدونم چرا یه دفعه حالت بهم خورد و
مدام بالا میاوردی بابایی شب کار بود و اونشب خونه نبود به خاطر همین
با مادرجون سریع بردیمت بیمارستان
دکتر برات سرم و آمپول تجویز کرد.الهی فدات بشم برای اولین بار تو زندگیت
زیر سرم رفتی انشاالله دیگه هیچ وقت مریض نشی گلم
وقتی که سرم رو برات وصل میکردن با دقت نگاه میکردی
که ببینی دارن چکار میکنن
همش به من میگفتی: خوب شدم دیگه بریم خونه قول میدم اوق نزنم
با این حرفات نمیدونستم بخندم یا گریه کنم عزیز دلم
خلاصه بعد از تموم شدن سرمت اومدیم خونه و تا صبح خوابیدی
ولی چون اسهالت خوب نشده بود تصمیم گرفتیم
به متخصص اطفال نشونت بدیم
خدا رو شکر بعد از چند روز خوب شدی ولی تو این چند روز لاغر شدی عزیزم.
چند وقت پیش با بابایی رفتیم مغازه اسباب بازی فروشی و
واست یه بسته حیوانات اهلی خریدیم
خیلی دوست داشتی و اسم حیوونا رو با صداهاشون رو بهت یاد میدم
این چند روز اخیر هم چند نفر از فامیلای بابایی اومدن خونه پدرجون و
ما هم همش بالا بودیم پیش مهمونا بگو و بخند
علاقه زیادی به ماشین ریش تراش بابایی داری و میخوای مثل بابایی ریش بزنی
اینم یه روز که میخواستی مثلا باغچه آب بدی ...
اینم از عاقبت لباس پوشیدن رو همدیگه
من یه بار کالسکه ت رو با پودر لباسشویی شستم و شما هم به تقلید از من
روز بعد پودر لباسشویی رو اینجوری ریختی رو سه چرخه ت و
گفتی: میخوام سه چرخمو بشویم
آخه چرا کشمشها رو ریختی گلم
اینجا برای اولین بار یاد گرفتی خودت به تنهایی وبدون کمک از سرسره بری بالا و سربخوری
من بچه بودم خیلی دوست داشتم سوار این اسباب بازیایی که حرکت میکنه و
آهنگ میزنه بشم ولی نمیدونم چرا شما دوست نداشتی؟؟